پیرزن و سه دخترش

افزوده شده به کوشش: نسرین و.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: صمد بهرنگی - بهروز دهقانی

کتاب مرجع: افسانه های آذربایجان - ص ۱۰۰

صفحه: از 335 تا 336

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: -

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: -

این قصه، نیشخندی است به اعمال فرصت طلبانه‌ی پیرزنی که حرمت خود و دخترانش را به خاطر شکمش زیر پا می گذارد. روایت دیگری از این قصه را از کتاب «افسانه هایی از ده نشینان کرد» به نام پیرزن قبلاً آورده ایم. شباهت کاملاً نزدیک بین این دو افسانه قابل توجه است

پیرزنی بود که سه تا دختر داشت و هیچ کدام شوهر نکرده بودند. پیرزن فکر کرد که چطور دخترها را شوهر بدهد. پس از مدتی فکری به خاطرش رسید. چرخ نخ ریسی دختر بزرگ را آورد و جلوی در حیاط گذاشت و دختر را پشت آن نشاند. دختر مشغول نخ ریسی شد. کله پزی از آنجا رد می شد. دختر را پسندید و او را به زنی گرفت. ،پیرزن، دختر میانی و کوچک را هم به همین ترتیب به یک کبابی و یک عسل فروش شوهر داد . روزی پیرزن تصمیم گرفت به دیدن دخترهایش برود. رفت یک عباسی برگه ی شفتالو خرید و به طرف خانه دختر بزرگش به راه افتاد . شب داماد با خودش کله پاچه آورده بود. به زنش داد و گفت: کله پاچه را بپز تا صبح بخوریم. نیمه های شب پیرزن سر تنور رفت و کله پاچه را پخته و نپخته درآورد و شروع کرد به خوردن. کله پز از صدای فش و فش و لف و لف بیدار شد و زنش را بیدار کرد وقتی سر تنور آمدند، پیرزن را دیدند، دختر، پیرزن را از خانه بیرون کرد. پیرزن هم برگه هایش را گرفت و راه افتاد به طرف خانه دختر وسطی. آن جا نیز داماد گوشت آورده بود که کباب کنند. آن را از قناری آویزان کردند. پیرزن نیمه های شب هوس کباب کرد. آمد پای قناری و هی بالا و پایین پرید که گوشت را بردارد. از صدای تاپ تاپ، کباب پز و زنش بیدار شدند. دیدند پیرزن هی بالا و پایین می پرد که به گوشت برسد. دختر پیرزن را از خانه بیرون کرد. پیرزن هم برگه هایش را گرفت و آمد طرف خانه دختر کوچک. دختر کوچک به عروسی دعوت داشت. مادرش را هم با خود برد. صاحب مجلس هم عسل فروش بود. پیرزن گشت و تا جای عسل ها را پیدا کرد. دست کرد توی یک کوزه ی عسل تا قدری از آن بخورد. اما هر چه کرد دستش بیرون نیامد. ناچار کوزه را زیر چادر زد و آمد نشست توی مجلس. وقت خوابیدن رختخواب پیرزن را در حیاط انداختند. پیرزن نیمه های شب بلند شد تا چاره ای برای کوزه بکند. نگاهش افتاد به یک سنگ صاف، نگو کله طاس نوازنده ای بود. پیرزن محکم کوزه را به سر طاس زد. صدای داد و فریاد مرد بیچاره بلند شد. دختر آمد و مادرش را بیرون کرد. پیرزن هم برگه هایش را گرفت و آمد پیش بقال با اصرار و لجاجت برگه ها را به بقال داد .

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد